تا علی‌اکبر و قاسم به من گفتند مادر در دلم گفتم که اکنون واقعاً امّ‌البنینم من فدایی سر موی امیرالمؤمنینم من دخیل چادر بانوی روز واپسینم هر گرفتاری برایم روضه می‌گیرد ولی من روضه‌خوان خانه‌ی مولای افلاک برینم قد کشید عبّاس با شیر من و نان ولایت نان خوش‌بویی که خورد از دست شاهنشاه دینم خرده‌نان مانده از آن سفره را دادم به عالم عالمی حاجت گرفت از سفره‌ی امّ‌البنینم هر زمان دلگیر بود از غم حسینم، گفت مادر اوّل صبح آمدم، عبّاس را اوّل ببینم آه از آن ساعت که در یثرب، خبر دادند ما را از به خاک‌افتادن فرزند مقطوع الیمینم گفتم عبّاسم فدای زینبم شد؛ شکرلله من عزادار شه مظلوم مقطوع الوتینم